خاطرات خطری من/35
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

+دیروز امتحان اخرممم بود...یهـ جورایی گند زدممم رف...

+مادرممم رفتهـ سفر...باپدر و برادرممم رفتیممم بیرون نهار...ولی هیچی نخوردممم

+خستهـ و کوفتهـ...رفتیممم خونهـ عمم...بزن بکوب بودش...منممم خوشممم نمیاد

+کلا جمع رو دوس ندارممم...ولی اگهـ باهم سنّاممم باشممم رفیق خوبی میشممم

+یکممم حرفیدیممم با دخترعمهـ هاممم...سعی کردممم خودمو شاد نشون بدممم

+هیشکی از این دلممم خبر ندارهـ...

+از فامیل و اشنا شانس نیاوردیممم...از غریبهـ بدترن ب خدآ...انقد دیر در رو باز کردن رومون

+خیلی بدی کردن بهمون...چه طرف مادر چه پدر...

+" ناشناس " بهتر از غریبهـ هس تو این زمانهـ..

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے ادماگاهی لازمهـ کرکره شونو بکشن پایین،یِ پارچهـ سیاه بزنن درش و بنویسن

کسی نمردهـ...فقط دلممم گرفته...همین





:: بازدید از این مطلب : 430
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 مرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست